دشت لاله ها...
لحظه های کنگ و خسته ام را ملال انگیز می گذارندم.... بی هیچ بهانه ای.... اما وقتی تو پیدا شدی ناگهان معجزه شد.... معجزه ای ناب... زیر سایه ی وجودت تبسمی شیرین وجودم را فرا گرفت... و هرچه خستگی،گنگی بی پناهی و سستی بود همه را به تاراج برد... . و من ماندم و تو و عشق... چقدر تشنه ی نشستن زیر سایبان وجود عاشقت بودم... تو تکیه گاه و پشت و پناهم شدی... مونس و همدم و دلخواهم بودی... بی تو بودن چقدر هراس انگیز بود.... . . اما نمیدانم چه شد دیگر به هر دری زدم که با تو بمانم نشد.... گلی را که از گلدانش جدا کنی چه میشود؟ تو را وقتی از من گرفتند غریب شدم....غریب تر از هر غریبی.... میخواستم بگویم که تو ستاره ی سهیل منی،ولی چگونه بگویم تو چه باشی چه نباشی،یادت اینجاست و من هرجا تو باشی قلبم آنجاست... *** هیچ وقت به این که دوری تا این حد طولانی شود فکرنکرده بودم... حجم قلمم هرگز به اندازه ی بغض نبودنت نیست...اما پررنگ تر از همیشه برایت نوشته ام... نمیدانی دل همیشه نازکم،چطور زیر بار نبودنت شکسته... . . دلم برای هم صحبتی با تو... درجاده ای که در درسیاهی شب... با ستاره ها و کوه ها و ماه... و بادی که میوزید عاشقانه شده بود... تنگ شده است... شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم… تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم... نمی دانم چرا رفتی؟؟؟ نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم… و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید… شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.....
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم…
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس ،
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی...
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم…
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،ولی رفتی ….
نمی دانم چرا ؟
Design By : RoozGozar.com |