دشت لاله ها...
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم… تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید با حسرت جدا کردم... نمی دانم چرا رفتی؟؟؟ نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم… و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید… شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.....
تمام شب برای باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم…
پس ازِ یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس ،
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی دلم حیران و سرگردان چشمانی ست رویایی...
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی وحسرت رها کردم…
همین بود آخرین حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگینت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،ولی رفتی ….
نمی دانم چرا ؟
Design By : RoozGozar.com |